کیامهرکیامهر، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

بهاری پسرم ، کیامهر

در 2 سال و 2 ماهگی

بابا: بچه جان کمتر بالا و پایین بپر از رو تخت میافتی ها ... بچه : نه من زرنگم مامان ایران : پسرم اینقدر ندو خسته شدی پسرخمیده میدوه ومیگه : خسته نشدم زانوم درد گرفت بیا روغن شتر مرغ بزن به پام مامان ساعت 11.5 شب : کیامهر وقت خوابه بایدبخوابیم کیامهر : نه( کشدار ) مامان : چرا؟ هنوز که بابا نیومده   ، راستی بابا کجاست ؟ مامان : کار داره الان نمی تونه بیاد    کیامهر : بریم بهش زنگ بزنیم  ( بابا در بیمارستان مراقب بابا دون دون نازنینه ) ومن باید یه جوری پسرا دست به سر کنم .ولی بابا تصمیم میگیره بیاد ویه سری به پسربزنه... مامان: تا چنددقیقه...
22 خرداد 1392

بدون عنوان

این روزها در کشاکش یک تصمیم بزرگ برای تغییر در روزمرگیهامون هستیم ، تغییری که قطعا آینده پسرمون را تحت تاثیرقرار میده ولی اراده و جرات زیادی میخواد . هزاران باید و نباید در فکرمون هست که انتخاب راه صحیح را برامون سخت میکنه . همیشه فکر می کردم فقط خودمون هستیم یعنی من وبابا ، که میتونیم مسیر زندگیمون را مشخص کنیم ولی در عمل سخت تر از این حرفهاست . شاید بخاطر تجربه ها و  البته بالا تر رفتن سنمون باشه که کمتر میتونیم دریا دل باشیم ! از طرفی  خداوند مسئولیت بسیارسنگینی به دوشمون گذاشته موهبتی بهمون عطا کرده که  باید با تمام توان و تلاش به بهترین نحو در مسیری که لایقش هست  قرار بگیره ...امیدوارم بتونیم تصمی...
22 خرداد 1392

بااااااااید ها و نبااااااا ید ها!

مکالما ت این روزهای کیامهر : من باااااائد ( باید تاکید دار) الان این شکلاتو بخورم ! تو بااااااائد اینو بدی به من ! تو نبااااائد بری سر کار ! من بااااائد بستنی بخرم   و ........ من پلو دوست ندارم  ممیتونم اینو بخورم من اصلا  ممیتونم نون بخورم تو منو میشناسی !!!! با تصاحب گوشی بابا :   شما به این گوشی نیاز نداری من لازم دارم   ...
9 خرداد 1392
1